نشريه شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي در امريكاي شمالي نقد و بررسي |
||
نقد كتاب |
||
چراغ ها را من خاموش مي كنم | ||
حسن زرهي |
||
نام رماني از زويا پيرزاد "چراغها را من خاموش ميکنم" است. پيش از اين "مثل همه ي عصرها" ي زويا را خوانده بودم و دوست ميداشتم، "يک روز مانده به عيد پاک" و "طعم گس خرمالو" را متأسفانه نخوانده ام. ترجمه ي "آليس در سرزمين عجايب" او را هم نخوانده ام. اما طعم خوش نثر و نگاه و ايجاز ستودني زويا پيرزاد در مثل همه ي عصرها همچنان با من است. راستش وقتي شنيدم "چراغها را من خاموش ميکنم" رمان تازه ي او برنده جايزه بهترين رمان فارسي سال 1380 ـ مهرگان ادب شده است، خيلي خوشحال شدم. انگار خودم رفته بودم در خانه اش و گفته بودم، زويا خانم ديدي گفتم. بفرما اين هم جايزه رمان اول خدمت شما. از اسم رمان خيلي خوشم آمده بود. حتي با همين اسم طرح قصه اي ريختم در ذهنم و خيال کردم زويا پيرزاد هم همين طرح را نوشته است. او آن طرح مرا ننوشته است. اما باور کنيد خيلي جاهاي رمان در همان طرح خام حاصل شنيدن نام رمان که در ذهن من جاري شده بود، هست. بودن و نبودنش فرق زيادي نه در کار زويا و نه در حس و حالهاي من ميکند. اما بوده و نبوده، من يکي از آن داورهاي راي دهنده به رمان زويا پيرزاد هستم. با آن عکس خاطره انگيز آبادان دهه ي چهل روي جلد و آن روبان گوشه ي سمت چپ که ميگويد چاپ سوم. همه ي اين ها سهم من خواننده ي پيرزاد هم هستند. بگذار اين آقاي "اميل" همينطوري حسودي اش بشود. و آن آقاي آرتوش با اين سياست بازيهاي هميشگي اش و همه ي آبادان و بريم و شرکت نفت و محله و مدرسه و کليساي ارامنه هم همينطور! خط اصلي قصه تازه ي زويا پيرزاد که نثر پالوده و دلنشين و حس هاي واقعي و دروني و دقت شده دارد، دل بستگي راوي "کلاريس" به "اميل" است. دل بستگي زني اهل هنر و ادب و مادري مهربان از ارامنه ي ساکن آبادان به مردي مجرد با دختري حدودا هم سن و سال بچه هاي او. اما کلاريس قصه ي پيرزاد، در انتخاب نهايي، رعايت شئونات زندگي را بر رعايت احوالات خويش ترجيح ميدهد. او دست به گونه اي خود پاک کني ميزند تا صفحه ي ساده و تحميلي و حتي تلخ و سخت زندگي زناشويي، تا حرمت همسري و مادري و تا ادامه ي زندگي به هر بهايي همچنان ميسر بماند. رمان را که ميخواندم از انتخاب کنندگان که اغلب مردند و پدر و شوهر و حامي منفعت مردان و پدران و شوهران خيلي خوشم نميآيد. خودم را از داوري و همسويي با آنها کنار ميکشم. ميخواهم مثل زويا پيرزاد بروم آن طرف پوست و گوشت و ظاهر اين زن که کلاريس نامش است. و ميخواهم ببينم، چقدر فشار و تحميل سنت، مذهب، حکومت، سانسور، مادري، همسري، همسايگي، دختري، دوستي و هزار چيز ديگر کلاريس را و حتي اميل را به انتخاب هايي ميکشانند که در بهترين توجيه انتخاب هاي جانشين هستند. اميل چنان دور و ناممکن و نامقدور ميبيند رسيدن و بودن با کلاريس را که به مشابه کم رنگ و کم سنگ او "ويولت" دل ميبندد، و کلاريس دست از گمان عشقي که در جانش آتش انداخته برميدارد، و به اين خيال پناه ميبرد که در روزي غير از روزهاي ديگر آبادان از شر چيزي لابد عشقي، از شر کسي لابد خودش، از خطر اقدامي لابد برهم زني زندگي آرام و کنوني خويش راحت شده است. براي ديدن اين همه، نياز زيادي به برداشتهاي من از خط قصوي رمان نيست. رمان را به روايت زويا پيرزاد، با نثر و نگاه دقيق و شريف و شگفت خود او پي ميگيريم تا بار سنگين سنت و سانسور حکومتي و غيرحکومتي بر عشق و آدمي آشکار شود. از همان صفحه اول نارضايي از زندگي اي که کلاريس دارد، ديده ميشود. پيرزاد مينويسد: "در خانه که باز شد دست کشيدم به پيشبندم و داد زدم "روپوش درآوردن، دست و رو شستن، کيف پرت نميکنيم وسط راهرو." جبعه ي دستمال کاغذي را سراندم وسط ميز و چرخيدم طرف يخچال شير بياورم که ديدم چهار نفر دم در آشپزخانه ايستاده اند. گفتم "سلام. نگفته بوديد مهمان داريد. تا روپوش عوض کنيد، عصرانه دوستتان هم حاضر شده." کلاريس به دخترکي نگاه ميکند که بين دو قلوهايش "آرمينه و آرسينه" "اين پا و آن پا ميکند. دخترکي از دوقلوها بلند قدتر، با موهاي بلندي که "آرمن" برادر بزرگ دوقلوها خيره آن است. روشن ميشود که بچه ها با دخترک که "اميلي" نامش است در اتوبوس آشنا شده اند. و در جي 4 خانه ي روبرويي آنها ساکن شده اند. در همان ديدار اول و حضور اميلي چيزي در فضاي يکنواخت خانه ي کلاريس و آرتوش و آرمينه و آرسينه و آرمن دگرگون ميشود. به ميمنت حضور اميلي براي نخستين بار آرمن زودتر از خواهرانش دست و روي ميشويد، و مو خيس ميکند و ميخواباند و طره جلوي پيشاني پريشان ميکند و در پانزده سالگي مادر را غافلگير ميکند. کلاريس ميگويد: "روبرويش نشستم، دست زدم زير چانه و نگاهش کردم. . ." از دوقلوها ميشنويم که: "اميلي با مادربزرگ و پدرش آمده آبادان" "کاش موهاي ما هم مثل موهاي اميلي صاف بود" "اميلي از ما سه سال بزرگتر است" "اميلي قبلاها مسجد سليمان مدرسه ميرفته." "لندن هم مدرسه رفته." "ککلته هم مدرسه رفته" آرمن زد زير خنده. "ککلته نه، خنگ خدا، کلکته." دوقلوها به روي خودشان نميآورند "ماما، ببين دستهاي اميلي چه سفيده" و اين آغاز ماجراهايي است که به دليل حضور همسايه ي خانه ي جي 4 در روند ظاهرا آرام و خوشبخت نماي زندگي کلاريس، آرتوش، آرسينه، آرمينه و آرمن رخ ميدهد. بعد کلاريس با مادربزرگ بداخلاق و کوتاه قد و خشن اميلي آشنا ميشود و بعد با آمدن اميل به صحنه ماجرا از بن وارد مرحله ديگر ميشود. وارد دنيايي که انگار گم کرده ي هميشگي کلاريس است و حالا اين مرد مجرد چهل و چند ساله آمده است که آينه بگيرد برابر کلاريس و برايش همه ي گم شده ها و گرد و خاک گرفته هاي ذهن و زندگيش را نشان بدهد. خودش را نشان بدهد و اين همه در کلاريس زنده شود. خودش باشد و کلاريس در آينه ي او خود را ببيند. خود گمشده اش را خود گم کرده اش، خود زنداني اش را در زندگي و روزمره گي. خودي که بزرگتر است از دلبستگي هايي که کلاريس دارد در روال زندگي اکنوني اش مثل اينکه: "توي اتاق خواب دوقلوها بوي هميشگي ميآمد. بويي شيرين. بويي که آدم را خواب آلود ميکرد. آرتوش ميگفت "بوي دمي بچه" اتاق آرمن خيلي سال بود بوي دمي بچه نميداد." حادثه اي در راه دارد چيزهايي را که کلاريس نميخواسته و دوست نميداشته و به روي خود نميآورده زنده و حتي زننده ميگذارد روبرويش، دلبستگي آرتوش به سياست و نفرت کلاريس از آن، نفرت آرتوش به هنر و ادب و قصه و خيال و عشق کلاريس به اين همه. هنگامي که کلاريس از آرتوش ميپرسد به جاي نينا و گارنيک همسايه هاي جديد آمده اند "سيمونيان رو ميشناسي؟" "روزنامه گفت "اميل سيمونيان؟" از زير يکي از تشکچه هاي راحتي لنگه جوراب چرکي بيرون کشيدم. مال آرمن بود. "اسم کوچکش را نميدانم." بعد يادم افتاد که "شايد هم خودش باشد. اسم دخترش اميلي ست." روزنامه ورق خورد." از مسجدسليمان منتقل شده قسمت ما. زنش مرده. با مادر و دخترش زندگي ميکند. بعد از گارنيک چشممان به اين يکي روشن." به روزنامه نگاه کردم که حرفش را ادامه بدهد. خبري که نشد لنگه جوراب به دست رفتم توي راحتي چرم سبز، کنار پنجره نشستم . . ." ديدار کلاريس در مهماني خانه ي جي 4 با اميل پدر اميلي. "اميل سيمونيان همقد من بود که عجيب بود. تقريبا از همه ي مردهايي که ميشناختم بلندقدتر بودم، غير از آرتوش که فقط وقتهايي که کفش پاشنه تخت ميپوشيدم همقدم بود. نميدانم براي اينکه از شوهرم بلندتر نباشم کفش پاشنه بلند نميپوشيدم، يا واقعا با کفش پاشنه تخت راحت تر بودم. دست دراز کردم طرف اميل سيمونيان. چه خوب که آرتوش را واداشته بودم کراوات بزند. اميل سيمونيان با کت و شلوار سرمه اي، کراوات خاکستري و چشمهاي سبز لبخند زد. دستم را که بردم جلو دستش را آورد جلو. ولي به جاي دست دادن خم شد دستم را بوسيد. آرتوش تک سرفه اي کرد و دوقلوها زل زدند به دست من و سر اميل سيمونيان که موهاي پرپشتش مرتب و صاف و براق روي سر خوابيده بود. نفهميدم کدام يکي از دوقلوها گفت "چه بامزه" و دومي گفت: "عين فيلم ها." اميدوار بودم عرق تنم زير حلقه آستين جا نينداخته باشد. آرمن انگار حواسش نبود. فرصت نشد فکر کنم حواسش کجاست. اميل سيمونيان که قد راست کرد، آرمن با اميلي دست داد. آرتوش نگاهم کرد و ابرو بالا داد. . ." و همينطور هر حرکت و حادثه انگار به دقت تمام طرح شده است که به کلاريس نشان دهد که در "اميل سيمونيان" چيزي هست و چهره اي دارد اين مرد که خويش ترين و نزديکترين و دوست داشتني ترين چهره به اوست. "از اين طرف اتاق که انگار هيچ ربطي به آن طرف اتاق نداشت به خانم سيمونيان نگاه کردم. گلدان بلور را برگرداند توي گنجه، گلدان چيني قرمزي برداشت، در را بست و رو کرد به من "رنگ اين يکي با رنگ گلها هماهنگ تر است." پسرش از جا بلند شد، گلدان را گرفت و از دري که ميدانستم به آشپزخانه باز ميشود بيرون رفت. فکر کردم«هماهنگ تر» چند وقت بود اين کلمه ي مشکل ارمني را نشنيده بودم؟ من بودم لابد ميگفتم جورتر است يا بيشتر مي آيد... در طي مراسم شام حضور و همکاري اميل براي آرتوش و کلاريس هر دو عجيب است. اما براي هر کدام به دليلي، براي کلاريس دلنشين و دوست داشتني است، براي آرتوش متظاهرانه و لابد غيرمردانه. روز بعد کلاريس ياد سيمونيان ها مي افتد: «سر تکيه داده به پشتي راحتي سبز ياد سيمونيان ها افتادم. دست هاي ظريف پسر، کفش هاي منجوق دوزي مادر و اميلي که هنوز يک کلمه با من حرف نزده بود. فکر کردم مادر اميلي چه جور زني بود؟ مادر گفته بود ديوانه شد و سر از نماگرد درآورد بار ديگر که کلاريس اميل را ميبيند خانه ي خودشان است: توي اتاق به جاي به قول دوقلوها«آشناهاي پدر» اميل سيمونيان را ديدم که تا وارد شدم از جا بلند شد، سلام کرد و دست داد. دست دادم و دستم را تند پس کشيدم. قوطي کرم روي ميز آشپزخانه بود. احوالپرسي کرديم و پرسيديم«قهوه ميل داريد؟» تا قهوه حاضر شود زير شير ظرفشويي دست شستم، در قوطي ياردلي را باز کردم و به دست هايم ماليدم... پرسش کلاريس از چگونگي دعوت اميل به وسيله آرتوش با ديدن شطرنج بازي آن دو پاسخ مي يابد. کلاريس قهوه را که ميبرد اميل فنجان قهوه را برميدارد و به پنجره نگاه ميکند و ميگويد: «چه پرده هاي قشنگي.» و کلاريس يادش مي آيد: «پايين پرده هاي کتاني را خودم گلدوزي کرده بودم و خيلي دوستشان داشتم. اما غير از مادر که گفته بود «سليقه ات به من رفته» هيچکس هيچوقت از پرده ها تعريف نکرده بود...» هر حادثه گويي يک قدم ديگر ميشود براي نزديکي بيشتر کلاريس و اميل. وقتي کلاريس از آرتوش ميپرسد بحث سياسي اش با اميل کجا کشيد؟ جواب ميشنود: «به هيچ کجا. اميل توي عوالم خودش سير ميکند.» «چه عوالمي؟» «چه ميدانم قصه و شعر و از اين چيزها...» «خب، کتاب خواندن چه اشکالي دارد؟» «هيچ اشکالي ندارد. به شرطي که فايده اي داشته باشد، راه نشان بدهد، چيز ياد مردم بدهد، فقط محض تفريح و سرگرمي نباشد. اميل انگار توي اين دنيا نيست.» کلاريس تکه اي از مويش را ميپيچد دور انگشتش و ميگويد: «هر کس کتاب خواند و شعر دوست داشت يعني توي اين دنيا نيست؟» آرتوش خميازه ميکشد يعني حوصله ي بحث را ندارد و ميگويد: «شعر و قصه نشد نان و آب.» و کلاريس يادش مي آيد که: «ميز شام را که جمع ميکردم اميل گفته بود«کلاريس کمک بکنم؟» پيشنهاد کمکش بيشتر به دلم نشسته بود يا اين که به اسم کوچک صدايم کرده بود؟ چراغ نشيمن را خاموش کردم و قبل از رفتن به اتاق خواب شيشه ي چاتني را که خانم سيمونيان آورده بود گذاشتم ته يکي از قفسه هاي آشپزخانه. اين قفسه جاي چيزهايي بود که به ندرت لازم داشتم...» کلاريس بي که بخواهد و يا بداند دنبال بهانه ميگردد که اميل را ببيند. با اميل حرف بزند و از ديدن اميل خوشحال شود. برقکار که مي آيد و فازمتر ندارد بهانه اي ميشود براي او که به خانه ي جي ۴ برود. «از خيابان گذشتم و زنگ سيمونيان ها را زدم. اميل که حتما هنوز از شرکت برنگشته بود. خدا خدا کردم مادرش روي دنده چپ نباشد و فازمتر داشته باشد. در را اميل باز کرد. فازمتر آورد و خودش هم همراهم آمد. «شايد برقکار کمک خواست.» نميدانم چرا محض تعارف هم شده با آمدنش مخالفت نکردم و از فکرم هم نگذشت چطور اين وقت روز شرکت نيست. حس کردم حالم بهتر شده. اميل زودتر از برقکار اشکال سيمکشي را پيدا کرد و تمام مدت که با سيم ها ور ميرفت برقکار ايستاد و از عروسي اش گفت و اينکه شايد بتواند در بهمنشير يا شايد هم پيروزآبادخانه بگيرد و خدا بخواهد بعد از عروسي ميروند مشهد زيارت. بالاخره بساطش را جمع کرد و رفت و گفت با همسايه اي مثل آقاي مهندس، چرا به ما تلفن ميکنيد؟» کلاريس به برقکار يک جعبه شکلات ميدهد و ميگويد«ببر براي عروس خانم». اميل سيمونيان به کلاريس نگاه ميکند. کلاريس از او ميخواهد بيايد خانه دستهاي خاکي شده اش را بشويد. و تا اميل دست بشويد او دو ليوان شربت ويمتو درست ميکند. شربتي که غير خودش کسي در خانه دوست ندارد. اميل به آشپزخانه ميرود و دور و بر را نگاه ميکند دست هايش را بو ميکند و ميگويد: «چه صابون خوشبويي، چه آشپزخانه ي قشنگي، چه شربت خوشرنگي.» کلاريس هم بوي صابون وينوليا را دوست دارد، با اين بو ياد پدرش مي افتد و راهرو کم نور خانه شان در تهران. اميل از گل نخودي ها و کم جان شدنشان ميگويد و ادامه ميدهد که در مسجد سليمان خودش توي حياط گل نخودي کاشته بوده و وقتي کلاريس ميگويد اين کارها را باغبان شرکت ميکند جواب ميشنود: «ور رفتن با خاک گل و گياه را دوست دارم. تماشاي بزرگ شدن چيزي که خودت کاشتي حس خوبي دارد، نه؟» و ادامه ميدهد: «البته در گل کاري مثل تو خبره نيستم.» به علامت سئوال توي نگاه کلاريس جواب ميدهد: «از دوقلوها شنيدم گلهايي که آن شب براي مادرم آورده بودي خودت کاشتي" «حس کردم دارم سرخ ميشوم. از اين که گفته بود تو، يا چون عادت نداشتم کسي از کارهايم تعريف کند؟» حضور اميل جهان کلاريس را از نظم و نظام مي اندازد. و شايد هم به نظم دلنشين ديگري مي آرايد. «با صداي اميل سيمونيان که گفت«چه بوهاي خوبي» از تصور مهماني خيالي جواني مادرش بيرون آمدم و به سيب زميني ها نگاه کردم که داشتند ميسوختند. داد زدم«واااي!» و بي هوا ماهيتابه ي داغ را دو دستي برداشتم گذاشتم روي پيشخوان. تازه وقتي که ماهيتابه را ول کردم سوزش را حس کردم. اميل فرياد زد«چه بلايي سر خودتان آورديد؟» شانه هايم را گرفت برد طرف ميز و نزديک ترين صندلي را برايم عقب کشيد.«ببينم» نشستم روي صندلي چرا باز گفت شما؟ به کف دست هايم نگاه کردم که هر لحظه قرمزتر ميشد. آب ريخت توي ليوان و ليوان را به دهانم نزديک کرد. «نگران نباش الان درستش ميکنم.» ليوان را گذاشت روي ميز و از آشپزخانه بيرون دويد. باز گفته بود. تو... اميل سيمونيان با شيشه قهوه اي بزرگي سر رسيد. بي حرف چند بار دست کرد توي شيشه و کف هر دو دستم را با ماده ي کرم مانند سياه و لزجي پوشاند. آرتوش ساکت بالاي سرمان ايستاده بود و تماشا ميکرد. ناگهان حس کردم داغ شدم، حس کردم دست هايم دوباره چسبيده به ماهيتابه و سوخت. بعد کف دست ها به ذٌق ذٌق افتاد. بعد کم کم سرد شد و سردتر شد و سوزش و ذٌق ذٌق تمام شد. خيس عرق بودم. سر که بلند کردم اميل نگاهم ميکرد، با لبخندي که انگار ميگفت:«نگفتم درستش ميکنم؟» اميل داستان معجون ضدسوختگي هندي را تعريف ميکند. و بعد در آشپزخانه به هنگام کمک به کلاريس ميگويد: "گمانم جزو معدود مردهايي هستم که آشپزي دوست دارند. . . ." و ادامه ميدهد: "در عوض متنفرم از سياست. ولي انگار آرتوش . . . و منتظر به کلاريس نگاه ميکند. گفتم: "نه، يعني آره. يعني در حد اين که خبرها را بخواند و خب بعضي وقتها . . ." چرخيدم از قفسه پشت سر حلب روغن را برداشتم. حلب را از دستم گرفت. "هيچوقت از سياست خوشم نيامده. از هيچکدام از اين اسمها و مرام ها و مسلک ها هم سر در نميآورم. عوض اين حرفها دوست دارم کتاب بخوانم. دنيا اگر قرار است بهتر شود که من يکي شک دارم، با سياست بازي نيست ها؟ تو چي فکر ميکني؟" به جاي جواب لبخند احمقانه اي زدم. با هم سيب زميني سرخ کرديم و سالاد درست کرديم. از غذاهاي هندي گفت و از ادويه ي مختلف و خاصيت هر کدام. از نويسنده هاي مورد علاقه مان حرف زديم و از کتاب هايي که خوانده بوديم. خواهش کرد به جاي آقاي سيمونيان "اميل صدايش کنم" اميل قرار است بيايد و به قول زويا پيرزاد، "دو وُر" ذهن کلاريس به جان هم ميافتند که: "دو وُر ذهنم در حال جدل بودند. آخر سر اين يکي به آن يکي گفت: مرتب بودن که گناه نيست." رفتم به اتاق خواب. مو شانه کردم و ماتيک ماليدم. بعد دست شستم و کرم زدم و به ساعت نگاه کردم. کاشکي ميدانستم چه ساعتي مي آيد... اميل مي آيد خاک گلدان را عوض ميکند و به کلاريس ميگويد: «خب کارمان تمام شد.» گفتم:«کار شما تمام شد. من که فقط تماشا کردم.» پشت دست کشيد به پيشاني عرق کرده و نگاهم کرد. «شما نه، تو.» بعد لبخند زد. «پس آب دادن گلدان با تو. صابون خوشبو هنوز هست؟» گلدان را آب دادم. دو وُرِ ذهنم باز کشمکش را شروع کردند. اولي به دومي مجال نميداد.«چرا اين قدر عجله داري؟ چرا مثل هميشه شلنگ را دور شير آب حلقه نميکني؟ چرا پرتش کردي روي زمين؟ چرا باز به ساعت نگاه ميکني؟ چرا يادت آمد آرتوش گفته امروز دير مي آيد؟ چرا دليل دير آمدنش يادت نيست؟. کلاريس به اميل که ميرسد آدم ديگري ميشود، از چيزهايي حرف ميزند که حرف ها و علاقه هاي تنهايي اش هستند، از کتاب و قصه و شعر و نويسنده و شاعر، از چيزهايي و با لحني که سزاوار آن چيزهاست. اميل ميرود طرف قفسه ي کتاب هاي کلاريس و ميگويد.«تقريبا همه کارهاي ساردو را داري جز يکي دو تا.» نميدانم چطور شد که شروع کردم، ولي شروع کردم. درباره ي ساردو حرف زدم و اين که از کدام کتابش خوشم مي آيد و از کدام خوشم نمي آيد و چرا خوشم مي آيد و چرا نمي آيد و نظر آقاي داوتيان درباره ساردو چي است و آقاي داوتيان صاحب کتابفروشي آراکس است و کتابفروشي آراکس در تهران سر چهارراه قوام السلطنه است و من اين کتابفروشي را خيلي دوست دارم و تهران که ميروم اولين جايي است که سر ميزنم و ساعتها ميمانم و با آقاي داوتيان قرار گذاشته ام از تهران برايم کتاب بفرستد و ميفرستد و البته همه ي کتابهاي ساردو را نخوانده ام. گفتم و گفتم و گفتم. بچه ها که کيف مدرسه به دست توي درگاهي اتاق پيدايشان شد فکر کردم چطور صداي اتوبوس مدرسه را نشنيدم؟ اميل تمام مدت فقط نگاهم کرده بود. آرنج روي دسته ي راحتي، دست زير چانه. حالا کلاريس بدخلق و بي حوصله هم شده است البته اگر اميل نباشد. آرتوش ازش ميپرسد "عينکم را نديدي؟" و او جواب ميدهد: روي پيشاني من ننوشته اند "مامور پيدا کردن اشياء گمشده." و يادش ميرود نان ساندويچي خوراکي زنگ تفريح بچه ها را بخرد و پول ميدهد بيسکويت بخرند. وقتي در نامه ي آرمن به اميلي آن همه عشق و مهر او را به اين دختر زيبا ميخواند و ميداند که آرمان قصد دارد اميلي را از دست مادربزرگ مستبد و پدر بي رحمش نجات دهد، و خودش هم از دست "خواهرهاي احمق و مادرم که فقط بلد است ايراد بگيرد و غذا بپزد و گل بکارد و غر بزند و پدرم که فقط دوست دارد شطرنج بازي کند و روزنامه بخواند نجات مييابم." مرگ بر همه پدرها و مادرها و مادربزرگ ها. کلاريس نامه به دست مينشيند روي تخت و از پنجره به درخت کنار نگاه ميکند: "حس کردم در جايي که هيچ انتظار نداشتم ناگهان آينه اي جلويم گذاشته اند. و من توي اين آيينه دارم به خودم نگاه ميکنم و خود توي آينه هيچ شبيه خودي که فکر کردم نيست. . ." "دلم نميخواست برگردم خانه. دلم ميخواست راه بروم و فکر کنم يا شايد راه بروم و فکر نکنم. راه رفتم و فکر کردم مدام در خانه ماندن و معاشرت با آدمهاي محدود و کلنجار رفتن با مسايل تکراري کلافه ام کرده. بايد کاري بکنم براي دل خودم. . ." اما کلاريس کاري نميکند. براي دل خودش. اميل ميرود به سوي ويولت که تصوير کم رنگ و يا بي رنگ کلاريس است و کلاريس تن ميدهد به همان "مدام در خانه ماندن و معاشرت با آدمهاي محدود و کلنجار رفتن با مسايل تکراري "که خود خبر داده از آن همه کلافه است." به همين دليل سير سيال و سراسر شور قصوي رمان که در گرو رابطه ي رشک انگيز کلاريس و اميل است، قرباني محافظه کاري و يا ملاحظه هاي نويسنده، جامعه، سانسور، و جو انديشه و خيال ستيز حکومت امروز ايران ميشود. توجيه پاک کردن رابطه کلاريس و اميل از بدنه داستان با هيچ چسبنده اي به تنه ي اين قصه ي عاشقانه ي کم نظير نميچسبد.
|
||